در ایوان خانه ی آقاجون نشسته ام... زل زده ام به دستان چروکیده ی آقاجون و هر از گاهی سرم را تکان می دهم تا باور کند که به حرفهایش گوش می دهم...خورشید، لجوجانه آخرین رنگ هایش را به آسمان می پاچد و من محو این این رنگ آمیزیش، از لا به لای برگ های مو ، دنبال آخرین پرتوهای نور ، نگاهم را می دوانم! روی صندلی راحتی حیاط در کنار پدربزرگم، زییر سقفی یکدست از برگ های مو نشسته ایم... هر از گاهی بادی می وزد... بحثمان خیلی جدی است، من نظرم را اعلام می کنم و هنگام حرف زدن ناگهان متوجه سمت نگاه پدربزرگم می شوم، ناگهان می پرسد: این انگشتر رو تازه خریدی؟! خنده ام می گیرد و همین طور در دلم از شوق می میرم ؛ با این سنش هنوز هم روی تیپ چقدر حساس و دقیق است... بحثمان منحرف می شود، آقاجون از دوران سربازیش می گوید و از شیطنت هایش... محو کلامش می شوم... این خلوت هایمان، گاهی بیش از اندازه انرژی زا هستند... خورشید غروب کرده، صدای اذان خیلی وقت پیش بلند شده بود ؛ اما من و آقاجونم همچنان گاهی در سکوت زل می زدیم به درخت ها، به آسمان و شاید گاهی زل می زدیم به زندگیمان؛ زل می زدیم به حرفهای نزده یمان ؛ زل می زدیم به احساساتمان ؛ زل می زدیم به اتفاقی که منتظرش بودیم و نمی آمد... و بعد در نهایت چشمانمان را بهم می دوختیم و لبخند می زدیم و من خودم را در آیینه ی چشمان سبزش تماشا می کردم! زل می زدم به رگ های دستانش و عصایی که تکیه خورده بود به صندلیش... گوشیم ویبره می رود... سریع از جایم می پرم و از آقاجون عذر خواهی می کنم و دور می شوم... گوشی را از جیب شلوارم در می آورم، به شماره نگاهی می اندازم و با خوشحالی وصل می کنم... اضطراب را در صدایش حس می کنم و خشمی که حس می کنم، دارم در آتشش، من بی گناه می سوزم......... سکوت می کنم، و هر از چند گاهی اعلام تاسف... و باز هم خشم! نمی فهمم چرا انقدر آرامم! یک نفر آن پشت، بی رحمانه، گلوله های خشمش را به سمتم روانه می کند، و من سکوت کردم در حق حرفهایی که مال من نیست! حرفهایی که مخاطبش نیستم ... و تکلیفم با خودم مشخص نیست، نمی فهمم ناراحتم، یا شاید من هم عصبانیم... نه از او، بلکه از تو! دلم کم کم نازک و بلورین می شود... دیگر خسته شدم... نمی فهمم چرا من باید این همه ناسزا را تحمل کنم؟! اصلا نمی فهمم چرا در مقابل این حرفها، سکوت می کنم و مدام فقط زمزمه می کنم: " آروم باش، این کار من نیست! " نمی فهمم چرا انقدر لحنم آرام است! چرا صدایم را بلند نمی کنم تا فریاد بزنم و از خودم، از شخصیتم دفاع کنم! چرا دهانم قفل شده؟! مکالمه با یک تهدید تمام می شود... تهدیدی که کرد حسابی ناراحتم کرد... حقم این نبود!!! با یک تماس به راحتی تمام آرامش و خوشیم را گرفت و در نهایت یک نیش زد و قطع کرد... می روم توی اتاق و خودم را پرت می کنم روی تخت قدیمی ، تخت جیر، جیری می کند و اعتراضش را اعلام می کند... دلم حسابی شکسته، نه از او، فقط از تو! شاید من هم اگر جای او بودم، اینطور بی رحمانه به ابروی و شخصیت کسی سیلی می زدم... نمی فهمم، در باورم نمی گنجد که چطور توانستی بخاطر تفریح و سرگرمی خودت، از دل من مایه بگذاری... کجایی که ببینی بخاطر شیطنت های تو، من چه ها که نشنیدم! کجایی که ببینی چقدر صبور شده ام... کجایی که این همه ناراحتی را از من بگیری؟! کجایی که من بگریم و تو سکوت کنی... کجایی که مرهم باشی؟! کجایی که نشانش بدهم، تو نبودی، من نبودم! کجایی که بی گناهیم را ثابت کنی و اینبار حق را به صورتش سیلی بزنی...کجایی که از من دفاع کنی... نه! الان که سیر می کنم، می بینم هیچ کدام را نمی خواهم! فقط حسرت می خورم که کاش بودی و همزمان می شنیدی که بخاطر " تو " من چه ها که به جان خریدم و نشنیدم! نمی دانم این حس جدید از کجا آمده؛ ولی دلم می خواست تو هم می شنیدی که من چطور دارم جواب کارهای تو را پس می دهم...تا لااقل شاید لحظه ای دست برداری... حالا هر چه از تو می پرسم: چرا؟! مدام می گویی: بعدا! ... من که همیشه کوتاه آمدم... فقط دلم می خواهد که این بعدا ها که می گویی، بالاخره فرا برسد ؛ دلم می خواهد وقتی این بعدا را برایم بازگو کردی قانع شوم! دلم می خواهد این بعدا را که می گویی، پشیمان نشوم که آن همه حرف سنگین را تحمل کردم و خرد شدم! آرزو می کنم ارزشش را داشته باشد، امیدوارم ارزشش را داشته باشی! مشکلم این غروری که در برابر او فرو ریخت نیست... مشکلم این بعدا است که روزم را خراب کرد ، می خواهم سرم فریاد بزنی که ارزشش را داشت، که پشیمان نباشم! پ.ن: دیر آمدی... سفید شد موهایی که برای برگشتنت آراسته بودم .....
کد قالب جدید قالب های پیچک |